تا کی نفست به خودپرستی گذرد یا در پی نیستی و هستی گذرد می نوش که عمریکه اجل در پی اوست آن به که به خواب یا به مستی گذرد پیش آر پیاله را که شب میگذرد این قافله عمر عجب میگذرد دریاب دمی که با طرب میگذرد ساقی غم فردای حریفان چه خوری پیش آر پیاله را که شب میگذرد پیش آر پیاله را که شب میگذرد
پیش نوشت:
قبل از خوندن این پست توصیه می کنم که این آهنگ زیبا را دانلود کنید و با گوش دادن اون این متن رو بخونید.
قسمت دوم:رفتم بیرون کتابخونه که قدمی بزنم و هوایی عوض کنم،با علیرضایی هم صحبت شدم که دست برقضا همسایه ما بود و مدتی بود که میدونستم هست و البته اون هیچ خبری از من نداشت، سر یک شکلات و سیگار و هوای بارونی صحبت باز شد، بدون اینکه من رو بشناسه شروع کرد به گفتن از عشقش، از حرفهای که دیروز بهش زده بود و ازش شنیده بود. دلش پر بود ، حرفهایی که میزد برام آشنا بود. اگر حسشو تجربه نکرده بودم از حرف های منقطعش سخت میشد متوجه اونچه که درونش هست بشی، حالش خیلی گرفته بود…
خوشا حال و خوشا بخت دو مجنون و دو دلداده – که غیر از عشقشان گیتی بود، افسانه افسانه
قسمت سوم: موقع رفتن به خونه با علیرضا راه افتادیم، یه درنایاوریگامی به آیینه ماشینم آویزون شده، علیرضا تا دید هیچان زده گفت عه اوریگامی! گفت نکنه ژاپنی هم بلدی، از ماجرای اپلای کردنش گفت و میخواسته چیکار بکنه و حالا ممکنه چیکار بکنه، هوای بارونی اینقدر خوب بود که ترجیح داد زود از اونچه که باید پیاده شه و بقیه را قدم زنان زیر بارون بره، جلوی خونه پوریا علیرضا پیاده شد.
قسمت چهارم: چند روزیست که خانواده در مشهد بهسر میبرند و من از بامداد تا شامگاه کتابخونه بودم و شام درست حسابی نخورده بودم، هوا هم که عالی، به پوریا زنگ زدم که بیاد و با هم بریم شام بخوریم، خوش شانس بودم پوریا بیرون بود ولی شام خورده بود سریع دور زدم و رفتم دنبال پوریا بالای شهرک. یک کبابی خیلی خوب توی شهرک باز شده که مدتها بود میخواستم ازش کباب بگیرم، گیاهخوار بودن وسیر بودن پوریا و البته هوای خوب دو دلم کرده بود که بریم کبابی یا نه، تو راه کبابی از کنار آلاچیقی که پاطوق من و پوریاست رد شدیم، پوریا پیشنهاد کرد که بریم اونجا ، همین لحظه بود که من یادم اومد صبح زود یه ساندویچ اضافه کلاب گرفته بودم برای روز مبادا، که کنون بود. دور زدم و رفتیم روبروی آلاچیق پارک کردیم. من سریع ساندویچ رو خوردم . فندکها رو به سنت برای هم روشن کردیم…
قسمت پنجم: در حین صحبت و لذت بردن از هوا و سیگارمون بودیم که ترق صدای یه تصادف به گوشمون رسید، من پشت به خیابون بودم خیلی تعجب کرده بودم تو اون خیابون خلوت چه اتفاقی افتاده،نگران بر گشتم و دیدم یک موتوری با سرعت به ماشین خورده و به زمین افتاده، خیلی ترسیدم، از اینکه مبادا اتفاقی افتاده باشه، دقیقا زمان برام متوقف شده بود و داشتم همینجوری صحنه رو نگاه میکردم، با پوریا رفتیم به سمتش که ببینیم چی شده،اول فقط ناله میکرد و نفس نفس میزد، هنوز نگران بودم، کلاه کاسکت داشت و سرش برخورد شدید نیاورده بود،شانس آورده بودیم، بعد از چند دقیقه اصرار بلند شد و آروم کنار درخت نشست، هر چی بهش اصرار کردیم که بریم بیمارستان میگفت نه.
غلام، راننده موتور اهل افغانستان بود،با یک زن و یک بچه ، روزها سرایدار ساختمان هست و شبها برای یک پیمانکار شهرداری کار میکنه.
چند تماس با محمد و حسین متخصصین حقوقی و خودرویی خانواده گرفتم، ماشین هم آسیب خوبی دیده بود، حال غلام هم بهتر شده بود،هم میترسیدم که برای غلام اتفاقی بیفته هم نگران ماجرای ماشین بودم، میخواستم به پلیس برای کشیدن کروکی زنگ بزنم ، از یک سمت نگران مسئولیتی بودم که در صورت افتادن اتفاق برای غلام متوجه من میشد، از یک سمت نگران ماشین، غلام از من نگران تر و ترسان از پلیس. به مدیر ساختمان، صاحب موتور زنگ زد که بیاد، حداقل اگر مسئولیتی قرار بود بر عهده گرفته بشه، به عهده کسی باشه که هویت قانونی داره. زنگ زد و منتظرشون موندیم.
قسمت ششم: خانم مدیر ساختمان و همسرش بالاخره آمدند، آرامش داشتند. معلوم بود که هوای غلام رو دارند(غلام هم این رو میدونست)، آرامش خاصی داشتند، بخصوص همسر سیبیلوی خانم مدیر. صحبت کردیم ، حال غلام هم خیلی بهتر بود. به توافق رسیدیم که مشکل رو خودمون حل کنیم، غلام ولی به کار شبانهاش نرفت….
پیش آر پیاله را… که شب میگذرد
حتما باید 10 سال صب کنیم تا توباز بنویسی ؟؟؟
فکر نمی کنی بعضیا دلشون واسه نوشته های انرژی مثبتیت تنگ میشه ؟؟؟
بشین بنویس یه چیز دیگه قدسیزاده
نمیشه با زبون خوش باهاش حرف زد :))))
اوه اوه
عجب آبروریزی حسینی!!!
شاید باورت نشه که اینو برای اولین بار دارم الان میبینم
ایطو فکر میکردم که هیشکی اینجا نمیاد!!!
ور رو چشم حتما مینویسم، بیشتر مینویسم!
چرا من همیشه میام :))))